خاطره جالب خبرنگار در مورد احضار جن.2015


عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود




تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان غریبانه و آدرس gharibane.LoxBlog.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.متشکرم.






به نظرتون تو کدوم یکی از کشور های ذکر شده دموکراسی هست؟

به همسرم گفتم .. ما امشب خونه فلاني نمي رويم . با تعجب دليل نرفتن رو پرسيد و بهش توضيح دادم حتمآ از اون ميهماني هاي آن چناني است و من اصلآ از اين مجالس خوشم نمي آيد . گفتم خدا پدر مادرش رو بيامرزه كه از اول ندا رو داد و گرنه خيلي بد مي شد اگه در میانه راه مجلس رو ترك می کردیم ..! . همسرم گفت پس تلفنی اطلاع بده که نمی رویم تا بنده خدا ها تدارک اضافی نبینند . وقتي به دوستم زنگ زدم و عذر خواهي كردم . گفت نه عزيزم مهمانی آن چناني نداريم . فقط فلاني ( يكي از بازيگران مشهور سينما ) و همسرش است . گفتم پس چرا گفتي بچه ها رو نياورم ؟ گفت براي خودت گفتم ...  مي ترسم اذيت بشوند . و گرنه موضوع خاصي نيست . دوست داشتي با خودت بياور . سرشب بود كه آژانس گرفته و راهي سعادت آباد شديم . این رو اضافه کنم که همسر کارگردان فوق بعد از دوازده سال زندگی در کشور سوئد ، تازه همراه دختر جوان اش به ايران برگشته بود . وقتي ما رسيديم هنوز ساير مهمانان نيامده بودند ..

 

بعد از دقايقي همون هنرپيشه با همسر و دخترش از راه رسيدند . و بعد از دقايقي يه خانم مسن و متشخص هم به جمع ما پيوستند . ميزبان كه بهتره او را آقاي ايكس بنامم بعد از پذيرايي مفصل كه جاي همه شما سبز خطاب به مهمانان گفت : من امشب براي همه شما ها يه سورپرايزي دارم . بهتره زود تر شام رو بخوريم چون قراره يه شخص ديگري هم به جمع ما بپيونده . فقط بايد ياد آوري كنم كه وحشت نكنيد . در هنگام شام خوردن هر كي يه سئوال راجع به سورپرايز از آقاي ايكس مي پرسيد . ولي او پاسخ همه رو موكول به بعد از آمدن ميهمان بعدي مي كرد . بعد از دقايقي زنگ در به صدا آمد . متعاقب آن درويشي چهار شونه قد بلند و خوش تيپ در حالي كه لباس سراسر سفيد رنگي بر تن داشت وارد خونه شد. چهره تازه وارد همانند رنگ لباس اش سفيد بود .  با همه به گرمي به احوالپرسي پرداخت .

 

 

 

انگار كه همه مدعوين رو سال ها مي شناسد ، در همين حال آقاي ايكس سئوال كرد شام ميل كرده است يا خير ؟ كه جناب درويش با صداقت جواب داد هر چه بياوريد مي خورم . و در ادامه مشغول خوردن شام گرديد . او خيلي با اشتها غذا مي خورد .  طوري كه آدم هوس مي كرد بار ديگر با اين تازه وارد كه بدون قاشق و چنگال مشغول تناول بود ، غذا بخورد ...!  بعد از ميل انواع ميوه خطاب به ميزبان گفت : لطفآ اين ابزاري كه مي گويم آماده كنيد . وي ابتدا درخواست مقوا نمود . سپس آن ها رو به ابعاد انگشت دست شايد كمي بزرگ تر قيچي كرد . و در ادامه خواست برايش يك ليوان آب نمك حاضر نمايند . بعد از مهيا شدن ابزار مورد نظر از كيف دستي اش يك شمع بزرگ بيرون آورده و بعد از روشن كردن آن رو كنار ليوان آب نمك و مقوا ها قرار داد . او بعد از اين كار خواهش كرد كه مقداري طناب حاضر نمايند .

 

 

 

 

درويش با حوصله هر چه تمام تر وسايل كارش رو روي ميز چيده و در ادامه خواستار كاسه رويي يا مسي با چاقوي بزرگ آشپزخانه گرديد . انگار كه از قبل ميزبان مي دانسته كه چه ابزار هايي مورد نياز است چون سريع خواسته درويش اجابت مي شد . آخرين در خواست درويش پارچه يا چادري بزرگ بود كه با آوردن آن ، خطاب به جمع گفت : خانم ها و آقايون محترم لطفآ در موقع عمليات اصلآ وحشت نكنيد. و دوست دارم خونسردي خود رو حفظ نمائيد . سپس خطاب به اون خانم مسن گفت : يه مسئوليت براي شما در نظر گرفته ام به اين صورت كه هر وقت با دست به شما اشاره كردم ، بايستي فوري يكي از مقوا ها رو روي شمع گرفته و پس از روشن شدن آن ، سريع داخل ليوان آب نمك فرو ببر . آيا فكر مي كني از عهده اين كار بر آيي ؟ و خانم مسن با تكان دادن سر آمادگي خود رو براي اين كار اعلام نمود .

 

 

در تمام اوقاتي كه آقاي درويش خان خوش تيپ ما مشغول نطق كردن بود، من به اتفاق همسر آقاي ايکس  با پوزخند به يك ديگر ،  بر بي اساس بودن كارهاي او آهسته مي خنديديم . اما بقيه مات و مبهوت به هر حركت درويش با دقت نگاه مي كردند . سپس بازي گردان مجلس در حالي كه ورقه كاغذي را از جيبش بيرون مي آورد خطاب به حضار گفت : خواهش مي كنم اسم كوچك خود را به همراه نام مادر ها تون يكي يكي بگوييد تا بنويسم . و شروع كرد به نوشتن .. بهروز بنت عفت ... اكرم بنت شهربانو .... ايكس بنت زهرا  تا الي آخر .. سپس با طناب دست هاي ميزبان رو از پشت مجكم گره زد به طوري كه هر گز قادر به حركت دادن دستش نبود . همين عمل را با آقاي هنرپيشه هم انجام داد . و آنگاه از آن ها خواست به فاصله چند متر رو در روي هم بر روي زمين بنشينند . و آن دو چنان نمودند كه درويش از آن ها  خواسته بود . و به فاصله چند متري از يک ديگر نشستند ..

 

 

 

 

قبل از اين كه چادر يا همون ملحفه بزرگ رو روي آن ها بكشد ، كاسه بزرگ مسي را در وسط آن دو قرار داد و چاقوي بزرگ آشپزخانه رو هم در كنار كاسه آب گذاشت . به طوري كه دست هيچ كدوم از آن دو نفر به آن نمي رسيد . سپس پارچه را  روي شونه دو تا آقايون گذاشت . كه فقط سر آن ها بيرون بود . وبين آن ها مستطيلي به شكل تونل به وجود آمد . باور كنيد در تمام اين مدت مدام با خود فكر مي كردم كه درويش قصد شعبده بازي دارد . بنابراين اصلآ كارهاي او رو جدي نمي گرفتم . درويش از همسر ميزبان خواهش كرد كليد برق اتاق رو خاموش نمايد . حال تنها اين روشنايي شمع بود كه به همراه نور كم سويي كه از بيرون به اتاق مي تابيد فضاي موجود رو وحشت ناك جلوه مي داد . همه منتظر بودند كه وي مي خواهد چه كار نمايد . درويش شروع كرد زير لب ورد خوندن .

 

 

چهره درويش خيس عرق گشته بود . صورت او كه چشم هايش رو هم بسته بود از سفيد به كبودي گرائيده بود . انگاري شخص قوي هيكلي محكم در حال فشردن گلوي وي بود . اين حالت چند دقيقه اي ادامه داشت تا اين كه درويش چشمان اش رو گشود و نفسي عميق كشيده آن گاه كاغذ اسامي رو جلوي چشم اش قرار داد . و شروع كرد يكي يكي اسامي رو صدا كردن .. بهروز بنت عفت .. با خواندن اسم اولي ، با كما تعجب ديدم چاقو چند ضربه به كاسه مسي نواخت !! ( معلوم بود شخص ثالثي مشغول نواختن چاقو به ظرف مسي بود !‌ چون همان طور که گفتم دست آن دو نمي رسيد ..! ) نوبت اسم نفر بعدي رسيد و به همين ترتيپ صداي نواخته شدن چاقوي آشپزخونه به كاسه شنيده مي شد . راستش هنوز هم پي به جدي بودن ماجرا نبرده بودم . و با خود فكر مي كردم ترفند چشم بندي است . تا اين كه نوبت آخرين نفر رسيد . يعني اسم آقاي ايكس . اما همين كه درويش صدا زد ايكس بنت زهرا  چشمتون روز بد نبينه ...

 

 

 

 

ناگهان انعكاس صداي برخورد محكم چاقو به كاسه مسي كه به شدت كوييده مي شد همه رو شوكه كرده بود . ولي خداي من چي مي ديدم ..! ؟ ناگهان مشاهده کردم بشقاب هاي كوچك ميوه خوري كه بر روي ميز گوشه اتاق قرار داشت يكي يكي از جاي خود بلند شده و قبل از رسيدن به ديوار با صداي وحشتناكي در هم شكسته و خرد و خمير به روي زمين مي ريختند !! ديگه اين شعبده بازي و چشم بندي نبود . هيچ كس هم نزديك ميز نبود .. چه نيرويي اين بشقاب ها را به هوا برده و بدون برخورد به جايي آن ها رو تكه تكه مي كرد ؟ همه غرق در وحشت شده بودند .. بچه ها با پريدن به بغل مادر هاشون سعي در اختفاي ترس و وحشت خود داشتند ! درويش سريع دوباره شروع به خواندن وردي ديگر نموده و در پايان به همون خانم مسن اشاره كرد كه مقوا ها رو روشن نمايد . پيرزن بيچاره كه از وحشت بد جوري مي لرزيد ، لرزان لرزان مقواي آتش گرفته رو درون آب نمك فرو برد ..

 

 

همه واقعآ ترسيده بودند . همسر آقاي ايكس كه تا قبل از به هوا بلند شدن ناگهاني و شكسته شدن ميوه خوري ها مثل من چندان به اين حركات اهميت نمي داد ، دست و پاي خود رو جمع كرده بود . و رنگ صورت اش به شدت پريده بود . درويش براي آرام كردن مدعوين حاضر در اتاق گفت : كساني كه طلسم نشده بودند ، با خواندن نام آن ها صداي ضرباتي كه اجنه ها بر كاسه مي نواختند آرام بود . ولي ديديم جناب آقاي ايكس طلسم شده بود . و شكستن چيني ها واكنش انرزي هاي نيرويي است كه موجب طلسم اين بنده خدا گشته بود . سپس خطاب به جمع گفت من مجبورم بار ديگر همين روند رو ادامه بدهم . فقط تنها خواهش ام اين است خويشتن داري فرماييد . وحشت و عكس العمل شما ها باعث پيچيدگي كار ها مي شود . و سپس مانند دفعه قبل شروع كرد به خواندن اسامي افراد .

 

 

 

 

ولي اين بار وقتي كه نوبت نام ايكس رسيد ، همه چيز به هم ريخت . صداي بر خورد چاقو به كاسه مسي بقدري وحشتناك بود كه قابل توصيف نيست . همچنين دوباره بشقاب ها با شدت به پرواز در آمده با صداي مهيبي خرد مي شدند . در يك لحظه متوجه شدم  اتفاق وحشتناك ديگري افتاده است . خداي من پناه بر تو .. كنترل اجنه ها از دست درويش خارج شده بود !! اجنه ها در زير چادر انگار كه با يك ديگر كشتي مي گرفتند يا در حال دعوا کردن بودند .. !  حسابي به جون هم افتاده بودند !! درويش كه پشت سر هم ورد مي خواند ، مي ديد دعا ها و ورد هايش اثري روي اين موجودات كوچولو ندارد . رنگ و رخسار درويش بدتر از همه پريده بود . هي مرتب نوع وردش رو عوض مي كرد و پشت سرهم مي خواند .. كم كم صداي خواندن دعاهاي او شدت گرفت . به طوري كه با صداي بلند هي تكرار مي كرد ..

 

 

همه از وحشت ميخكوب شده بودند . اجنه ها همانند گربه به جون هم افتاده بودند . گاهي كه به ديواره پارچه برخورد مي كردند ، پارچه را حدود نيم متري به جلو و عقب مي کشيدند ..! . هيكل و جثه آن ها به خوبي قابل رويت بود . انگار شما بر روي چند تا گربه كه در حال بازيگوشي هستند يه پارچه بيندازيد . به خوبي اندام و هيكل كوچيك آن ها ديد ه مي شد . صداي كوبيده شدن چاقو همراه با شكستن بشقاب ها و رقص آن ها در هوا صحنه خيلي وحشتناكي رو به وجود آورده بود . من كه واقعآ از وحشت داشتم مي مردم . خدا رو شكر كه چراغ خاموش بود و گرنه همين يه ذره آبرويي كه داشتم پيش خانواده ام مي رفت . نمي دانم چرا به پير زنه اشاره نمي كرد كه مقوا ها رو روشن نمايد . درويش خيلي تلاش مي كرد . بعد از دقايقي كه براي يكا يك ما يك قرن كشيد ، عاقبت توانست آن ها رو به كنترل خودش در آورده و آرامش نسبي رو در جمع به وجود اورد ..! 

 

 

 

 

در ادامه درويش دستور داد كه مقوا ها رو روشن كرده و در آب نمك فرو ببرد . و سپس گفت چراغ ها رو روشن نمايند . با روشن شدن اتاق كمي قوت قلب گرفتيم . همه وحشت زده بودند . درويش رو به آقاي ايكس كرده و گفت عزيزم شما بد جوري طلسم شده بودي . هنوز كلام او به پايان نرسيده بود كه صداي شكستن شديد شيشه يكي از پنجره ها ، همه رو بار ديگر به وحشت انداخت . و متعاقب آن يه شيئي فلزي سياه كه غرق در گل و لجن بود به وسط اتاق پرت شد !! من فكر كردم يكي از بچه هاي شيطون محله از روي دشمني اين كار رو كرده است . اما درويش عذر خواهي نموده و گفت ببخشيد من فراموش كردم كه قبلآ بگويم يكي از پنجره ها رو باز نماييد. آنگاه با دستمال كاغذي مشغول پاك كردن آن شيئي فلزي شد . و بعد از دقايقي با كمال نا باوري ديديم كه آن شيئي نا شناخته چيزي جر يك قفل زنگ زده قديمي نيست .. . !!

 

 

درويش در حالي كه قفل رو به حاضرين نشان مي داد گفت طلسم آقاي ايكس درون آين قفل قرار گرفته بود ..!  كه جن هاي من آن را از درون باغچه اي از كشور يونان بيرون آورده اند !! سپس در خواست ابزاري كرد كه قفل را بشكند . دقايقي بعد از داخل شكم قفل نوشته اي بر روي كاغذي دراز به پهناي كمي بزرگ تر از انگشت دست كه به زبان شبيه عربي چيز هايي روي آن نوشته شده بود را بيرون آورد . ديگه چيزي نمانده بود كه همه يك جفت شاخ در بياوريم ! درويش بعد از سوزاندن كاغذ خطاب به همسر آقاي ايكس گفت خواهرم مي توانم يه سئوالي از شما بپرسم ؟ خانم آقاي ايكس با تعجب جواب داد بفرماييد در خدمت هستم . درويش پرسيد ممكنه بفرماييد چه عاملي سبب شد شما بعد از 12 سال به ايران بيايي ؟ زن گفت راستش خودم هم نمي دونم چه چيزي سبب تغير تصميمم شد .

 

 

 

 

زن ادامه داد : من به ايكس جون هم گفته بودم كه هرگز به ايران بر نمي گردم ! اما چند وقت پيش انگار من رو به زور وادار به اين كار نمايند ، نا خود آگاه رفتم بليط گرفتم و اومدم . يه جور آشوب تو دلم افتاده بود نيرويي من رو به سمت برگشتن به تهران مرتب ترغيب مي كرد !  درويش گفت خواهرم لطفآ منو حلال كن . اين كار رو علي رغم ميل خودم تنها به درخواست همسرتون آقاي ايكس جون انجام دادم . اين جور كار ها رو من از نيروهاي تحت امرم هرگز نمي خواهم . به هر حال من شما رو به اين جا كشوندم . زن كه واقعآ از نيروي خارق العاده اين مرد شگفت زده شده بود در پاسخ درويش گفت اگه مي خواهي حلال ات نمايم ، من رو بار ديگر به اون جا برگردون !! من اصلآ فضاي ايران رو دوست ندارم . در همين هنگام آقاي ايكس با آوردن يك سيني چاي تازه دم سعي در عوض كردن موضوع صحبت نمود .

 

بعد از صرف چايي نطق بقيه ميهمان ها هم باز شد . ابتدا هنرپيشه معروف از گرفتاري هاي خودش گفت . و از درويش تقاضا نمود كه گره كار اش رو باز نمايد .. درويش گفت راستش اشكالي نداره ولي .. ولي نمي دونم ايكس جون در باره دستمزد چيزي به شما گفته است يا خير ؟‌ آقاي ايكس خيلي راحت به دوست خود گفت : براي همين يكي دو ساعت براي من كه دوست صميمي اش هستم با هزار منت و ... مبلغ 350 هزار تومان بايد بپردازم . ولي نرخ ايشون كمتر از پانصد هزار تومان براي هر ساعت نيست . بايد از قبل وسايل رو آماده نمايي كه تاكسي متر درويش جون از لحظه به صدا در آوردن زنگ خونه راه مي افتد !! و آنگاه از كيفش 7 تا تراول پنجاه هزار توماني ايران چك رو تقديم درويش نمود . و آقا درويش جون ما بدون كوچكترين تعارفي تراول ها رو بعد از شمردن به درون جيبش قرار داد .

قبل از ترك خونه ،همه از جناب درويش خان التماس دعا داشتند . ولي او به هيچ كس قولي را نداد . زيرا مي گفت وقت من حالا حالا ها پر است . فقط تنها لطفي كه كرد خطاب به اون پيرزنه كه سال ها بود دنبال نوه گمشده اش مي گشت ، گفت من براي شما خارج از نوبت اين كار رو خواهم كرد . سپس در حالي كه با همه به گرمي خداحافظي نمود سوار بر بنز سفيد رنگ آخرين مدل اش شده و منطقه سعادت آباد رو ترك گفت . بعد ها شنيدم نوه آن پير زن را در يكي از بيمارستان هاي مشهد پيدا نموده است . به هر حال خاطره آن شب هرگز از يادم محو نمي شود . به خاطر دارم دخترم " بهاره " قضييه رو به خانم معلم ديني اش تعريف نموده بود . و آن خانم ضمن تآئيد وجود اجنه ها گفته بود . نبايد آن ها رو احضار نمود .. كراهت دارد .. شايد هم گفت گناه دارد يادم نيست .




:: بازدید از این مطلب : 10103
|
امتیاز مطلب : 292
|
تعداد امتیازدهندگان : 59
|
مجموع امتیاز : 59
ن : رضا قربانی
ت : شنبه 2 اسفند 1393
مطالب مرتبط با این پست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


(function(i,s,o,g,r,a,m){i['GoogleAnalyticsObject']=r;i[r]=i[r]||function(){ (i[r].q=i[r].q||[]).push(arguments)},i[r].l=1*new Date();a=s.createElement(o), m=s.getElementsByTagName(o)[0];a.async=1;a.src=g;m.parentNode.insertBefore(a,m) })(window,document,'script','//www.google-analytics.com/analytics.js','ga'); ga('create', 'UA-52170159-2', 'auto'); ga('send', 'pageview');