یاد دارم در غروبی سرد سرد. میگذشت از کوچه ما دوره گرد.
داد میزد:کهنه قالی میخرم. دست دوم جنس عالی میخرم.
کاسه و ظرف سفالی میخرم.گر نداری کوزه خالی میخرم.
اشک در چشمان بابا حلقه بست .عاقبت اهی کشید بغضش شکست
اول ماه است و نان در سفره نیست.ای خدا شکرت ولی این زندگیست؟
بوی نان تازه هوشش برده بود.اتفاقا مادرم هم روزه بود.
خواهرم بی روسری بیرون دوید.گفت اقا سفره خالی میخرید؟
:: بازدید از این مطلب : 15136
|
امتیاز مطلب : 271
|
تعداد امتیازدهندگان : 87
|
مجموع امتیاز : 87