
آيا قبولش ميكني اين كلبه ويرانه مرا ؟؟؟
ثانيه ها را مي شمارم تا به تو كه در پشت آن ساعت هستي برسم ،
در پشت آن قاب شيشه اي با لحظات شفافش .
من با تمام خستگي چشمانم از آن چشم بر نخواهم داشت
تا بيابمت .
اي روشنايي اميد ، من به انتظارم تا تو از دري بازآيي .
انگار آن ساعتي كه آنجا به روي ديوار است
مي داند كه من براي چه به او مي نگرم .
او نيز نگاه مرا خوانده است و مي داند براي چه
به انتظار نشسته ام .
او با تمام سكوت نا منظمش كه با صبوری لحظه ها رو مي نويسد
ميداند كه انتظار براي چون من نا صبوري سخت است .
اما من از او ياد گرفتم كه چگونه صبورانه
ثانيه ها را بخوانم تا گم نشوم .

:: بازدید از این مطلب : 1475
|
امتیاز مطلب : 174
|
تعداد امتیازدهندگان : 58
|
مجموع امتیاز : 58